جدول جو
جدول جو

معنی مه چهره - جستجوی لغت در جدول جو

مه چهره
(مَهْ چِ رَ / رِ)
ماه چهره. با رخساری چون ماه. زیباروی:
بدو گفتم که ای مه چهره مگذار
که از گلزار تو ریحان برآید.
عطار.
بگیر طرۀ مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
مه چهره
زیباروی، بارخساری چون ماه
تصویری از مه چهره
تصویر مه چهره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماه چهره
تصویر ماه چهره
(دخترانه)
ماهچهر، آنکه چهره اش چون ماه تابان و درخشان است، زیبارو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن چهره
تصویر سمن چهره
(دخترانه)
آنکه چهره ای سفید و لطیف چون سمن دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مه پاره
تصویر مه پاره
(دخترانه)
ماهپاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گل چهره
تصویر گل چهره
زیبا، خوشگل، خوب رو، گل رخ
فرهنگ فارسی عمید
(هََ چِ)
مشابه. همانند. هم شکل:
چو میرد بتی پس به هم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
صورتی چون ماه داشتن. زیبارویی. ماهرخی. ماهرویی. و رجوع به ماه چهر و ماه چهره شود
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
ماه چهر:
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه.
فردوسی.
هیون ازبر ماه چهره براند
بزد دست و چنگش به خون برفشاند.
فردوسی.
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت.
اسدی.
چونکه ماهان به ماه درپیچید
ماه چهره ز شرم سرپیچید.
نظامی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ چِ)
دارای رخساری چون آفتاب، مجازاً، زیبا. خوشگل:
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازۀ او کم آید سپهر.
؟ (از سندبادنامه ص 344)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ رَ / رِ)
سهیم. دو تن که از چیزی بهرۀ برابر دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَهْ رَ / رِ)
ماه پاره، کنایه از زن زیبا. زیباروی:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک سیرتی طاوس زیبی.
سعدی.
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست.
سعدی (ترجیعات).
آن پریزاده که مه پاره و دلبند من است
کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
آنکه چهرۀ او مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره. ماهرو. ماهرخ. زیبارو. صاحب چهرۀ تابان و درخشان همچون ماه:
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر
درودت ز من آفرین از سپهر.
فردوسی.
بد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شدش از این مژده برمهر مهر.
(گرشاسبنامه چ یغمائی ص 31).
به دل گرمتر شد بت ماه چهر
هوا کرد جانش به زندان مهر.
(گرشاسبنامه چ یغمائی ص 221).
چو دید ماه به عادت بگفت آنک ماه
بشرم گفتمش ای ماه چهر ماه کجاست.
عمعق.
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بُ چِ رَ / رِ)
که صورت چون بت دارد. بت روی. خوبروی. زیبا:
او تکیه زده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.
فرخی.
بت چهرگان چابک چونانکه زلفشان
باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ چِ رَ /رِ)
سمن پیکر. (ناظم الاطباء) :
از آواز ابریشم و بانگ نای
سمن چهرگان پیش خسرو بپای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مه پاره
تصویر مه پاره
ماه پاره، زیباروی، خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماه چهر
تصویر ماه چهر
ماهرو، زیبارو، صاحب چهره تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماه چهری
تصویر ماه چهری
دارای صورتی چون ماه بودن زیبا رویی ماهرخی ماهرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه مهره
تصویر سه مهره
سه طاس که در قدما در بعضی اقسام بازی نرد به کار میبردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل چهره
تصویر گل چهره
((چِ رِ یا رَ))
آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند
فرهنگ فارسی معین
بسیارزیبا، دل ربا، ماه رخ، زیباروی، مهسا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل خروج آب از کرت شالیزار و رود آن به کرت دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی